پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

مثلا خونه تکونی:

چند روزی بود که میخواستم لباس های زمستونی روجمع کنم و یه سروسامونی به کمدها بدم ولی توی وروجک نمی ذاشتی.بالاخره موفق شدم و یه کم کمدها مرتب شد... اینم ویانا وروجک ذر میان کوهی از لباس..    .   ...
24 شهريور 1391

سفر شمال

اجلاس سران هر چی که بود این خوبی را داشت که بابایی تعطیل بود و ما تونستیم یه سفر mp3 به شمال داشته باشیم که با همه شلوغی و ترافیک می ارزید و تونستیم یه چند روزی استراحت بکنیم.این سفر یه خوبی هم داشت و اونم این بود که اولین سفر ویانا گلی به شمال بود و کلی آب بازی و شن بازی کرد .منم کلی نقشه کشیده بودم که ازت عکس بگیرم ولی چون هوا خیلی شرجی بود دوربین قاط زد و هر کاری کردیم لب آب عکس نگرفت و حالمون گرفته شد...   شمال به روایت تصویر: ...
24 شهريور 1391

ویانا میره عروسی!!!

دختر قشنگ مامان حسابی تیپ کرد و رفت اولین عروسی عمرش که عروسی دایی بابا فرزاد بود.اولش که وارد سالن شدیم یه کم ترسیدی و غریبی کردی ولی از اونجایی که عاشق شلوغی و رقص هستی خیلی زود با همه گرم گرفتی و اصلا" مامان را اذیت نکردی.البته بیشتر توی مجلس مردونه بودی و بابایی کلی حال کرده بود که یه خانوم خوشگل پیششه و کلی پز داده بود که دختر به این ماهی داره...راستی خیلی از مهمونها هم تو رو با عروس اشتباهی گرفته بودن از بس که ناز شده بودی ((اینم از اون حرفهای مامان بوداااااا))  شما هم که کلی رقصیدی و دل همه رو آب کردی... ویانا خانوم توی عروسی: ...
24 شهريور 1391

دل بابایی واسه دخملش تنگ شده

سلام دخملم: دل بابایی حسابی واست تنگ شده و هی زنگ میزنه و میگه پاشین بیایین ولی من یه کمی بدجنسی کردم و گفتم تا خودت نیای دنبالمون ما نمی آییم.خلاصه که خود بابا اومد دنبالمون تا ما رو بیاره خونه.البته به شما هم کلی خوش گذشت و حسابی دوروبرت شلوغ بود و همه عاشقت بودن و باهات حسابی بازی کردن.فقط یه چند روزی چشمات قرمز شد و منو کلی نگران کردی که دکتر گفت حساسیت بوده ولی حساسیت به چی معلوم نشد!!!!اینا هم آخرین عکسهای دخملی تو خونه باباجونی...   اینم عکس یه آب تنی حسابی: ویانا خانوم خسته از آب تنی: اینم عکس شما و مهلا جون...الهی قربون اون چشمای حساست بشه مامان که معلوم نیست چرا قرمز شده!!! ...
24 شهريور 1391

جشن دندونی ویانا خانوم

بالاخره این مروارید کوچولوی شما افتخار داد و سرشو از توی لثه خوشگلت آورد بیرون و کلی مامانو خوشحال کرد.وقتی برای اولین بار دستم به سفتی دندونت خورد قلبم میخواست از جاش دربیاد.اونقدرخوشحال شدم که نگو و نپرس.دیگه کم کم داری بزرگ میشی و من دارم این تغییراتو با همه وجود حس میکنم و چقدر خوشحالم که توی خونه ام و کنار تو و خودم اولین کسی هستم که این لحظه ها رو میبینم.توی این لحظه ها دلم واسه مامان هایی که سر کار میرن و این لحظه های ناب زندگی نی نی هاشونو نمی بینن واقعا"میسوزه...بخاطر اومدن اولین مرواریدت یه جشن خونه بابا جون واست گرفتم که خوشبختانه همه چیز عالی بود و به همه مهمونا هم حسابی خوش گذشت.خلاصه بنام دندونای تو بود و به کام ما... ...
4 شهريور 1391

عکس های آتلیه

بالاخره ما دختر گلمونو بردیم آتلیه و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتیم ولی باید اعتراف کنم که اصلا" کار راحتی نبود آخه شما همکاری نمیکردی و با اینکه شب قبل خوب خوابیده بودی و بعد از ناهار هم خوابیدی ولی بازم توی آتلیه خوابت برد و ما هر کاری میکردیم بیدار نمیشدی بعد از یک ساعت هم که از خواب بیدار شدی کلی گریه کردی و نق زدی و حسابی مارو کلافه کردی ولی ما هم کم نیاوردیم و با همه این سختی ها ١٠٥ تا عکس ازت گرفتیم که ٥٣ تاش قابل چاپ بود.اینم گوشه ای از زحمات مامان و بابا و اقای عکاس و ....صد البته ویانا خانوم... دختر گلم...خوش تیپ مامان...عاشقتم عزیزم. ...
4 شهريور 1391
1